گنجور

 
ابن یمین

تا ساخته ئی بر قمر از غالیه خالی

دارد دل من تیره تر از خال تو حالی

مرغ دل من در هوس دانه خالت

دارد بهوا میل و ندارد پر و بالی

امشب که مرا تا سحر از روی چو روزت

ماهیست فروزنده شی باد چو سالی

ابروی ترا خلق بانگشت نمودند

آری بنمایند چو بینند هلالی

چون ذره دل هر که هوای تو گزیند

خورشید غمش ره نبرد سوی زوالی

وقتست غمم را که نهد روی بنقصان

زیرا که رسیدست ز هجرت بکمالی

چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت

شد در شب هجران تو قانع بخیالی

 
sunny dark_mode