گنجور

 
ابن حسام خوسفی

بر گرد مه ز غالیه پرگار می‌کشی

بر طرف روز نقش شب تار می‌کشی

آن روز شد که راز نهان داشتم که باز

رازم چو روز بر سر بازار می‌کشی

زنار زلف آتش عشقت بلا شدند

زین باز می کُشی و به زنَّار می‌کَشی

دل چند گه ز فتنه چشم تو رسته بود

بازش به دام طُّرهٔ طَّرار می‌کشی

زآشوب چشم توست که ابن‌حسام را

از صومعه به خانه خمّار می‌کشی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

شاها بکش قطار که شهوار می‌کشی

دامان ما گرفته به گلزار می‌کشی

قطار اشتران همه مستند و کف زنان

بویی ببرده‌اند که قطار می‌کشی

هر اشتری میانه زنجیر می‌گزد

[...]

حافظ

زین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی

خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی

اشک حرم نشین نهانخانه مرا

زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف

[...]

بلند اقبال

چون شانه را به طره طرار می کشی

خط خطا به صفحه تاتار می کشی

بر دوش من گذار چه حمال گشته ای

کز مشک تر ز زلف همی بار می کشی

هر گه به راه بادگشائی گره ز زلف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه