گنجور

 
بلند اقبال

بسته دلم را به بند حلقه گیسوی تو

کرده قدم را کمان حالت ابروی تو

سرورود دررکوع گر تو درآئی به باغ

مه ننماید طلوع پیش مه روی تو

عاریه بگرفته رنگ سرخ گل از عارضت

وام نموده است بوی مشک تر از بوی تو

بوی گلی کارگر نیست مرا بر مشام

زآنکه بود در زکام مغز من از بوی تو

ای تو چوخورشید ومن پیش توحر با صفت

جلوه به هر سو کنی روی کنم سوی تو

کوه گران را زجای کس نتواند کند

کنده دلم را زجای قوت بازوی تو

ز آتش دوزخ مرا نیست دگر هیچ باک

زآنکه به عمری مراست پرورش از خوی تو

حور و بهشتی دگر هیچ نمی خواستم

بود مرا گر به دهر جا به سر کوی تو

بودگر اقبال من چون سر زلفت بلند

چون سر زلفت سرم بود به زانوی تو

 
sunny dark_mode