گنجور

 
بلند اقبال

باز افتاده به یاد رخ جانان دل من

که چو نی می کشد امشب همی افغان دل من

دگر اندیشه ز دوزخ ننماید دل من

گوید ار قصه ای از غصه هجران دل من

شد چودور از لب و دندان من آن تنگ دهان

تنگ چون دیده موری شده از آن دل من

پیش محراب دوابروی وی آوردنماز

شد ز کافر بچه ای تازه مسلمان دل من

دل من زلف تو را کرده پریشان ای دوست

یا که از زلف تو گردیده پریشان دل من

سرو بالائی وگل چهره و سنبل گیسو

با وجود تو ندارد سر بستان دل من

چشم مست تو شنیدم بودش میل کباب

کاین چنین ز آتش عشقت شده بریان دل من

خسته گشتم ز سراغ دل گمگشته خود

شده از عشق توچون بی سروسامان دل من

یوسف آسا به زنخدان وخم طره تو

گاه درچاه وگه افتاده به زندان دل من

کرد بدبختی وسختی که نشد خون زغمت

اینک ازکرده خودگشته پشیمان دل من

هرکه بشنید مرا گفت بلنداقبال است

چون رسید از لب لعب تو به درمان دل من

 
sunny dark_mode