گنجور

 
بلند اقبال

دیشب خیال چشم تومستم چنان نمود

کز من قرار وطاقت وهوش و خرد ربود

سر تا به پا ز آتش عشق تو تا به صبح

می سوختم چوشمعی وپیدا نبود دود

چشمم هر آنچه خون ز دلم می نمودکم

عشق رخ تو خون به دلم باز می فزود

می بود خون دیده روان ازکنار من

مانند آب سیل که گرددروان به رود

مستحکم است رشته الفت هزار شکر

گر بگسلانم غم هجر تو تار وپود

چون من به عاشقی چو تو درحسن و دلبری

نه چشم کس بدیده ونه گوش کس شنود

شاید که همچو من شود اقبال او بلند

هر کس که زنگ آرزو از لوح دل زدود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

شاخی برآمد از بر شاخ درخت تود

تاخی ز مشک و شاخ ز عنبر درخت عود

لبیبی

گر فرخی بمرد، چرا عنصری نمرد؟

پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه‌ای برفت و ز رفتنْش هر زیان

دیوانه‌ای بماند و ز ماندنْش هیچ سود

وطواط

ای آنکه از خصال تو قدر هدی فزود

بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود

طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی

زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود

در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع

[...]

انوری

گفتم ترا مدیح دریغا مدیح من

خود کرده‌ام ندارد باکرد خویش سود

چون احتلام بود مرا مدح گفتنت

بیدار گشتم آب نه درجای خویش بود

عطار

رُهبان دَیْر را سببِ عاشقی چه بود؟

کاو روی راز دیر به خَلقان نمی‌نمود

از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز

وز راستی روانِ خلایق همی‌ربود

چون در فتاد در محنِ عشق زان سپس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه