گنجور

 
بیدل دهلوی

از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح

آفتاب آیینه ‌کارد در ره جولان صبح

باطن پیران فروغ‌آباد چندین آگهی‌ست

فیض دارد گوهری ازگنج بی‌پایان صبح

نور صاحب‌رونق ازگردکساد ظلمت است

کفر شب از کهنگیها تازه‌ کرد ایمان صبح

گاه خاموشی نفس آیینهٔ دل می‌شود

سود خورشید است هرجا گل‌ کند نقصان صبح

دستگاه نازم از سعی جنون آماده است

دارم از چاک‌ گریبان نسخهٔ توفان صبح

فتح بابی آخر از چاک دلم‌ گل‌کردنی‌ست

سایهٔ چشم سفیدی هست بر کنعان صبح

بیخودی سرمایهٔ ناموسگاه وحشتم

می‌توان داد از شکست‌رنگ‌ من تاوان صبح

محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست

بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح

آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس

می‌توان طومار امکان‌ خواند از عنوان صبح

چند باید بود در عبرت‌سرای روزگار

تهمت‌آلود نفس چون پیکر بیجان صبح

نسخهٔ شمعم‌ که از برجستگیهای خیال

مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح

مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان

شمع را تیغ است بید‌ل جنبش دامان صبح

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

قرص خورشیدست اول لقمه مهمان صبح

چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟

می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد

آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح

صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان

[...]

واعظ قزوینی

بشکفان چون غنچه، چشم از خواب در بستان صبح

جام هشیاری بکش در بزم گلریزان صبح

در ته خاکستر شب، همچو اخگر تا به کی؟

شعله‌ور کن آتش سوز دل از دامان صبح

همچو شکر آب شو در شیر نور صبحگاه

[...]

بیدل دهلوی

بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح

می‌دهد چاک گریبان در کفم دامان صبح‌

از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند

آسمان دودی‌ست از خاکستر تابان صبح

فتح باب فیض در رفع توهّم خفته است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه