گنجور

 
بیدل دهلوی

گل در چمن رسید و قدم بر هواگذاشت

جای دگر نیافت‌که بر رنگ پاگذاشت

تعمیر رنگ ز آب و گل اعتماد نیست

نتوان بنای عمر به دوش وفا گذاشت

عمری ا‌ست خاک من به سر من فتاده است

این‌گرد دامن تو ندانم چرا گذاشت

وامانده ی قلمرو یاسم چو نقش پا

زین دشت هرکه رفت مرا بر قفا گذاشت

می‌خواست فرصت از شرر کاغذ انتخاب

رنگ پریده بر ورقم نقطه‌ها گذاشت

رفتم ز خویش لیک به دوش فتادگی

برخاستن غبار مرا بی‌عصا گذاشت

هرجا روی غنیمت یک دم رفاقتیم

ما را نمی‌توان به امید بقا گذاشت

با خود فتاد کار جهان از غرور عشق

آه این چه ظلم بود که ما را به ما گذاشت

زین‌ گردن ضعیف ‌که باریکتر ز موست

باید سر بریده به تیغ قضاگذاشت

آن را که عشق از هوس هرزه واخرید

برد از سگ استخوان و به پیش هما گذاشت

بیدل عروج جاه خطرگاه لغزش است

فهمیده بایدت به لب بام پا گذاشت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

دل کار خود بطالع ناساز واگذاشت

شمع اختیار خویش بباد صبا گذاشت

با ماندگان بساز که کفر طریقتست

رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت

گل را شکفته در چمن دهر کس ندید

[...]

صائب تبریزی

دل کار خود به دامن پاک دعا گذاشت

اغیار را به باطن مهر و وفا گذاشت

ناخن شکست و سینه همان برقرار خویش

فرهاد رفت و کوه الم را به جا گذاشت

خضری که خار از قدم سعی می کشید

[...]

حزین لاهیجی

کار دل و خراش، به هم عشق واگذاشت

این عقده را به ناخن مشکل گشا گذاشت

پنداشت چون سپند،که میدان آتش است

هرجا به سینه، شعلهٔ داغ تو، پا گذاشت

صرف لب تو کرد قضا، صاف رنگ و بو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه