گنجور

 
بیدل دهلوی

به وضع غربتم منظور بیتابی‌ست آرامی

ز موج گوهرم گرد یتیمی نیست بی‌دامی

دل مایوس ما را ای فلک بیکار نگذاری

حضور عشرت صبحی نباشد کلفت شامی

فناگشتیم و خاک ما به زبر چرخ مینایی

چو ریگ شیشهٔ ساعت ندارد بوی آرامی

حریفان مغتنم دارید دور کامرانی را

درین محفل به‌کام بخت ما هم بود ایامی

غرورش سرکش افتاده ست ای بیطاقتی عرضی

تغافل شوخی از حد می‌برد ای ناله ابرامی

ز چشم تنگ ظرف خود به حسنش برنمی‌آیم

چسان گرداب گیرد بحر را در حلقهٔ دامی

درین صحرا نمی‌یابم علاج تشنه کامیها

مگر تبخاله بالد تا لب حسرت‌ کشد جامی

خمار و مستی این بزم جز حرفی نمی‌باشد

مشو مغرور آگاهی‌ که وصل اینجاست پیغامی

نگاه بی‌نیازی اندکی تحریک مژگان کن

جهانی پیشت آید گر تو از خود بگذری‌ گامی

شرر گردید عمر من همان سنگ زمینگیرم

نشد این جامهٔ افسردگی منظور احرامی

دماغ بی‌نشانی خود نمایی برنمی‌دارد

بس است آیینهٔ آثار عنقا کرده‌ام نامی

جنون صیادی من چون سحر پنهان نمی‌باشد

به هر جا گرد پروازی‌ست من افکنده‌ام دامی

ضعیفی در امانم دارد از بیمهری گردون

شکستی نیست رنگ سایه را گر افتد از بامی

درین محفل نه آن بیربطی افسرده‌ست دلها را

که یابی احتمال توأمی در مغز بادامی

دماغی در هوای پختگی پرورده‌ام بیدل

به مغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم

ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم

[...]

مولانا

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل

فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

حرام است ار دلی داری حیاتی بی دل آرامی

برو یاری به دست آور که یابی از لبش کامی

اگر بلبل بدانستی که گل بوی از کجا دارد

نگشتی گرد گل هرگز طلب کردی گل اندامی

به دفع چشم بد آن را که باشد هم نفس خوبی

[...]

اوحدی

مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی

که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی

دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا

چلیپایی‌‎ست در هر توی و ناقوسی به هر بامی

ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد

[...]

جلال عضد

بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی

که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی

به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی

برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی

من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه