گنجور

 
بیدل دهلوی

ندارد ساز صحبتها بساط عافیت چیدن

ازین الفت فریبان صلح‌کن چندی به رنجیدن

تعلق هر قدر کمتر حصول راحت افزونتر

وداع ساز بیخوابی ست موی سر تراشیدن

به دامن پا شکستن اوج اقبالی دگر دارد

به رنگ پرتو خورشید تا کی خاک لیسیدن

چو دل روشن شود طبع از درشتی شرم می‌دارد

شکست کس نخواهد سنگ از آیینه‌گردیدن

زیارتگاه آیین ادب شوخی نمی‌خواهد

به رنگ سایه باید پای در دامن خرامیدن

میان استقامت چست کن مغزی اگر داری

دلیل خالی از می ‌گشتن میناست غلتیدن

هراسی نیست از شور حوادث محو حیرت را

به هر صرصر ندارد شعلهٔ تصویر لرزیدن

چسان خواهم به چندین چاک دل مستوری رازت

که ممکن نیست چون صبحم نفس در سینه دزدیدن

نیاز امتحان شوق کردم طاقت دل را

متاع بوی این‌گل رفت در تاراج پوشیدن

جنون بینوایم هر چه بندد محمل وحشت

ندارم آنقدر دامن که باشد قابل چیدن

نیاید راست هرگز صحبت زنگ و صفا باهم

چه حاصل سایه را از خانهٔ خورشید پرسیدن

نگردی مجرم او گر همه از خود برون آیی

نچیند خاک سامان سپهر از سعی بالیدن

ندارد آگهی جز حیرت وضع حباب اینجا

سراپا چشم باش اما ادب فرسای نادیدن

سواد نسخهٔ تحقیق بیدل دقتی دارد

دو عالم جلوه باید خواندن و بیرنگ فهمیدن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
همام تبریزی

ملامت می‌کند دشمن مرا در عشق ورزیدن

به چشم عاشقان باید جمال شاهدان دیدن

نگردانند بدگویان مرا دور از نکورویان

به آواز سگان نتوان ز کوی دوست گردیدن

میان خلق می‌باید که عاشق راز نگشاید

[...]

امیرخسرو دهلوی

ندارم روزی از رویت به جز حیرت گه دیدن

چه سود از دیدن بستان، چه نتوان میوه ای چیدن؟

اگر دزدیدن جان می نخواهی، چیست از شوخی

به هنگام خرامش خویش را صد جای دزدیدن؟

دلی کو عاشق شمعی بود سوزد چو پروانه

[...]

کمال خجندی

نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن

نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن

اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد

به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن

دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی

[...]

صائب تبریزی

میسر نیست بی ابر تنک خورشید را دیدن

ازان رخسار در ایام خط گل می توان چیدن

گشودم بی تأمل دیده بر دنیا، ندانستم

که دیدن های رسمی دارد از دنبال وادیدن

جواهر سرمه بینش بود ارباب دولت را

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

در دل میگشاید، چشم از اغیار پوشیدن

کلید قفل دل باشد، نگه بر خویش دزدیدن

برای آفتاب حشر، از بیم تهیدستی

تواند سایه بید تو شد بر خویش لرزیدن

بجنگ خویشتن برخیز، تا با دوست بنشینی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه