گنجور

 
بیدل دهلوی

آگهی تا کی ‌کند روشن چراغ خویشتن

عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن

رفت ایامی ‌که غیر از نشئه‌ام در سر نبود

می‌خورم چون سنگ اکنون بر دماغ خویشتن

همچو شمع ‌کشته دارم با همه افسردگی

اینقدر آتش که می‌سوزم به ‌داغ خویشتن

پا زدم از فهم هستی بر بهشت عافیت

سیر خویش افکند بیرونم ز باغ خویشتن

روشنان هم ظلمت آباد شعور هستی‌اند

نیست تا خورشید جز پای چراغ خویشتن

این بیابان هر چه دارد حایل تحقیق نیست

گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خویشتن

تا گره از دانه وا شد ریشه‌ها پرواز کرد

کس چه سازد دل نمی‌خواهد فراغ خویشتن

هر چه‌ گل‌ کرد از بساط خاک هم در خاک ریخت

بادهٔ ما ماند حیران ایاغ خویشتن

محرمی پیدا نشد بیدل به فهم راز دل

ساخت آخر بوی این‌ گل با دماغ خویشتن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

ایکه میسوزد رخت دلها بداغ خویشتن

بر فروز امروز ازین آتش چراغ خویشتن

اینک اینک میوزد باد خزان ای نوبهار

خیز و فرصت دان گلی چیدن ز باغ خویشتن

ساقیا امروز و فردایی که دوران زان تست

[...]

سیدای نسفی

تازه می سازم ز برق ناله داغ خویشتن

می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن

تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم

روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن

آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه