ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم
لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم
چو تمثالم نهان از دیدههای اعتبار اما
همان آیینهٔ بی اعتباربهاست غمازم
نفس گر میکشم قانون حالم میخورد بر هم
چو ساز خامشی با هیچ آهنگی نمیسازم
خیالی میکشد مخمل کدامین راه و کو منزل
سوار حیرتم در عرصهٔ آیینه میتازم
درین گلشن که سامان من و ما باختن دارد
چو گل سرمایهای دیگر ندارم رنگ میبازم
ز شمع کشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان
نگاه حیرت انجامم تماشا داشت آغازم
ندارد ذرهٔ موهوم بیخورشید رسوایی
تو کردی جلوه و افتاد بر رو تختهٔ رازم
شدم خاک و فرو ننشست توفان غبار من
هنوز از پردهٔ ساز عدم میجوشد آوازم
ز درد سعی ناپیدای تصویرم چه میپرسی
سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم
بنازم خرمی های بهارستان غفلت را
شکستن فتنه توفانست و من بر رنگ مینازم
به رنگ چشم مشتاقان ز حیرت بر نمیآیم
همان یک عقده دارم تا قیامت گر کنی بازم
ندانم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل
که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از احساسات درونی و دشواریهای زندگی خود سخن میگوید. او مانند پرندهای در قفس، احساس محدودیت و بیصدایی میکند و حتی اگر در آینه تصویر خویش را ببیند، آن را بیاعتبار مییابد. در این زیباییهای دنیا، او خود را با مشکلات و دردها میسازد و میفهمد که در نهایت همه چیز بیثبات و دگرگون است. غم و شگفتی او از بیاحساسی و سردرگمی در مواجهه با زندگی و دنیای اطرافش ناشی میشود. در نهایت، شاعر به زیبایی و سرزندگی بهارستان اشاره میکند و میگوید که این زیباییها و رنگها تا زمانی که او در غفلت باشد، برایش بیمعنا هستند.
هوش مصنوعی: پرواز من تحت تاثیر محدودیتها و موانع قرار دارد و نمیتواند به آزادی برسد. در واقع، من شبیه به پرندهای هستم که در یک قفس imprisonment و بیصدا مانده است و نمیتواند صدای خود را به درستی بیان کند.
هوش مصنوعی: وقتی تصویر من از نظرها پنهان است و به چشم نمیآید، اما همانند آینهای است که ارزش و اعتبار ندارد و فقط غم و اندوه را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: وقتی نفس میکشم، وضعیت روحیام به هم میریزد. مانند سازی که در سکوت هستم و با هیچ آهنگی نتوانم هماهنگ شوم.
هوش مصنوعی: در جهانی پر از فکر و خیال، کجا میتوانم بروم و کجا باید توقف کنم؟ من در دنیایی شگفتانگیز و شفاف، همچون سوارکاری که در میدان آینهها میرورید، به سمت جلو حرکت میکنم.
هوش مصنوعی: در این باغی که من و تو زندگی میکنیم، جایی که همه چیز را از دست دادهایم، من دیگر چیزی به جز خود گل ندارم و به تدریج رنگم را از دست میدهم.
هوش مصنوعی: اگر از شمعی که خاموش شده، داغی پیدا کنی، باید آن را ارزشمند بشمری؛ زیرا نگاه معجزهآسا و حیرتآور من شروعی بر تماشا و تجربهای جدید بود.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که چیزی که وجود ندارد و خیالی است، نمیتواند به تنهایی وجود داشته باشد. اما تو به وضوح خود را نشان دادی و رازهای من را افشا کردی. این نشاندهندهی این است که در مقابل حقیقت، هیچ چیز پنهان نمیماند.
هوش مصنوعی: به خاک تبدیل شدم و طوفان غبار نتوانست مرا نابود کند، صدای من هنوز از پردهٔ وجود ندا داده میشود.
هوش مصنوعی: از درد و تلاش پنهانم چه چیزی میپرسی؟ درست است که ظاهرم پر از رنگ است، اما در واقع رنگی ندارم. پرواز من هم از این بینهایتی خالی است.
هوش مصنوعی: بهارستان با زیباییهایش شگفتانگیز است و غفلت کردن از آن، مانند بیدار شدن در میانه طوفان است. من نیز به رنگ و زیبایی شراب افتخار میکنم.
هوش مصنوعی: من از حیرت و شگفتی چشمان مشتاقان برنمیآیم و اگرچه عقدهای در دل دارم، این حس تا آخر عمر همراه من خواهد بود. اگر تو بخواهی، میتوانی این احساس را در من دوباره زنده کنی.
هوش مصنوعی: نمیدانم چرا در این غفلت هستم. بیدل، چه چیزی میخواهم بگویم که زیباییاش دشمن تصویر من است و من تنها یک آیینه هستم که به وجودش اشاره میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی به هر پری همیپرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بیهنگام و می ترس از زبان من
[...]
فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم
نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم
به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم
به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم
چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم
[...]
ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
[...]
نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم
اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم
مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم
تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی
[...]
بگفتی هم شبی جانا نظر بر حالت اندازم
ز روی مردمی یک دم به حال دوست پردازم
بیا دست دلم گیر و شبی از وصل ای دلبر
میان جان من بنشین که سر در پات اندازم
هوای کوی وصل او بلند افتاده است ای دل
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.