گنجور

 
بیدل دهلوی

آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم

چون جرس در دل تپیدنها فغانی یافتم

خاک را نفی خود اثبات چمنها کردن است

آنقدر مردم به راه او که جانی یافتم

بی‌نیازی در کمین سجدهٔ تسلیم بود

تا زمین آیینه ‌گردید آسمانی یافتم

کوشش غواص دل صد رنگ ‌گوهر می‌کشد

غوطه در جیب نفس خوردم جهانی یافتم

دستگاه جهد فهمیدم دلیل امن نیست

بال و پر در هم شکستم آشیانی یافتم

جلوه‌ها بی پرده و سعی تماشا نارسا

هر دو عالم را نگاه ناتوانی یافتم

وحشت عمر از کمین قامت خم جوش زد

تیر شد ساز نفس تا من ‌کمانی یافتم

یأس چون امید در راه تو بی‌سامان نبود

آرزوی رفته را هم‌ کاروانی یافتم

چون هما برقسمت منحوس من باید گریست

شد سعادتها ضمان تا استخوانی یافتم

همچو آن آیینه‌ کز تمثال می‌بازد صفا

گم شدم در خویش از هر کس نشانی یافتم

چول سحر زین جنس موهومی‌ که خجلت عرض اوست

گر همه دامن ز خود چیدم دکانی یافتم

زندگانی هرزه تا ز عرصهٔ تشویش بود

بیدل از قطع نفس ضبط عنانی یافتم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابن یمین

این منم یا رب که در دل شادمانی یافتم

و آنچه جستم از قضای آسمانی یافتم

با من این الطاف چرخ کینه ورزان میکند

کز خدیو ملک دانش مهربانی یافتم

اوحد الدنیا حکیم الدین که نپسندد خرد

[...]

سیف فرغانی

می سزد گر جان دهم چون دلستانی یافتم

بگذرم از خارها چون گلستانی یافتم

خنده همچون گل زنم چون نوبهارم دست داد

ناله چون بلبل کنم چون بوستانی یافتم

بی زبانم بعد ازین چون دوست را بشناختم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه