گنجور

 
بیدل دهلوی

ز برق بی‌نیازی خنده‌ها دارد گلستانش

شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش

دل و آیینهٔ رازش معاذالله چه بنماید

کف خاکی‌که درکسب صفاکردند بهتانش

درین صحراگل آسوده رنگی نقد مجنونی

که شد مژگان چشم آبله خار مغیلانش

درین بزم آبرو خواهی زآیین ادب مگذر

که اشک آخرتپیدن می‌کند با خاک یکسانش

گشاد دل که از ما جوهر تدبیر می‌خواهد

گره باقی‌ست در کار گهر تا هست دندانش

جنون آزادیی دارد چه پیراهن چه عریانی

صدا یک دامن افشانده‌ست بر بیداد پنهانش

چه می‌دانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان

به‌کف جنسی‌که مفت آمد نباشد قدر چندانش

ندانم واصل بزم یقین‌کی می‌شود زاهد

هنوز از سبحه می‌لغزد به صد جا پای ایمانش

مخور جام فریب از محفل‌کمفرصت هستی

شرار کاغذ است آیینهٔ عرض چراغانش

زخون هرچند رنگی نیست تیغ قاتل ما را

قیامت می‌چکد هرگه بیفشارند دامانش

هجوم خط نشد آخر حجاب شوخی حسنت

که آتش در طلسم دود نتوان‌کرد پنهانش

به رنگ بیضهٔ طاووس چشم بسته‌ای دارم

که یک مژگان گشودن می‌کند صد رنگ حیرانش

تو هم بیدل خیال چند سوداکن به بازاری

که چون آیینه تمثالست یکسر جنس دکانش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بیدل دهلوی

همین شعر » بیت ۱

ز برق بی‌نیازی خنده‌ها دارد گلستانش

شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش

طغرل احراری

خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل

شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش!

ناصرخسرو

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟

به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین

فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود

[...]

قطران تبریزی

نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش

علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش

چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش

چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش

نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش

[...]

مسعود سعد سلمان

سخا زریست کز همت زند رای تو بر سنگش

سخن نظمی است کز معنی دهد رای تو سامانش

ازین اندک هنر خاطر همی امید بگسستم

چو در مدح تو پیوستم هنر دیدم فراوانش

مرا دانی که آن باید که هر کو نیک شعر آید

[...]

امیر معزی

همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش

همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش

اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش

وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش

نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش

[...]

سنایی

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش

هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش

زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش

به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه