چو تمثالی که بیآیینه معدوم است بنیادش
فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش
نفس هر چند گرد ناله بر دل بار میگردد
جهان تنگ است بر صیدی که دامت گیرد آزادش
گرفتار شکست دل ندارد تاب نالیدن
ز موی چینی افکنده است طرح دام صیادش
سفیدیهای مو کرد آگهم از عمر بیحاصل
ز جوی شیر واشد لغزش رفتار فرهادش
ثبات رنگ امکان صورت امکان نمیبندد
فلک آخر ز روز و شب دو مو شد کلک بهزادش
جهان با این پرافشانی ندارد بوی آزادی
برون آشیان در بیضه پروردهست فولادش
سخن بیپرده کم گو از زبان خلق ایمن زی
چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش
به تصویر سحر ماند غبار ناتوان من
که نتواند نفس گردن کشید از جیب ایجادش
گذشتن از خط ساغر به مخموران ستم دارد
مگردان گرد سر صیدی که باید کرد آزادش
حیا از سرنوشتم نقطهٔ بینم نمیخواهد
عرق تاکی نمایم خشک، تر دست است استادش
دل از هستی تهی ناگشته در تحقیق شک دارد
مگر این نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش
چه شور افکند شیرین در دماغ کوهکن یارب
که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش
نه هجران دانم و نی وصل بیدل اینقدر دانم
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این اشعار به بیان احساسات و اندیشههای عمیق خود میپردازد. او از بیهنگامی و ناپایداری زندگی سخن میگوید و تصویری از دنیا را ارائه میدهد که در آن آزادی و آرامش کمیاب است. احساس درد و سرگردانی در شخصیت او مشهود است و به نوعی به جستجوی هویت و معنای زندگی میپردازد.
شاعر از محدودیتهای دنیای مادی و فشارهای ناشی از آن گلایه میکند و ناکامیهای خود را در دستیابی به آرامش و آزادی به تصویر میکشد. او همچنین به زیباییهای طبیعت و عشق اشاره میکند، اما این زیباییها نیز نمیتوانند از درد و رنج او بکاهند. در نهایت، او از سرنوشت و ناپایداری زندگی میگوید و در جستجوی حقیقتی عمیقتر و معنای زندگی است.
هوش مصنوعی: شبیه مجسمهای هستم که بدون آینه وجودی ندارد. هرچه بیشتر خودم را فراموش کنم، حس میکنم او هم برایم کمرنگتر میشود.
هوش مصنوعی: هرچند که تنفس کردن و ناله کردن بر دل انسان سالها فشار بیاورد، اما دنیا بر کسی که میخواهد آزاد باشد، تنگ و محدود است.
هوش مصنوعی: کسی که دلش شکسته و گرفتار است، قدرت ناله کردن ندارد. او در دام صیاد گرفتار شده و برایش دشوار است از درد و غمهایش بگوید.
هوش مصنوعی: سفیدیهای مو به من آگاه کرد که عمرم بیفایده سپری شده است، همانند شیری که از جوی جاری میشود و رفتار فرهاد را به اشتباه میاندازد.
هوش مصنوعی: ثبات و پایداری رنگها نمیتواند به ما بگوید که چطور صورتها و اشکال مختلف در عالم میسازند. در نهایت، روز و شب به مانند دو مو، قلم بهزاد را شکل میدهند.
هوش مصنوعی: دنیا با این زیبایی و روشنیای که دارد، بویی از آزادی نمیدهد. خارج از خانه، دنیایی پر از سختی و استحکام است که در آن پرورش یافتهایم.
هوش مصنوعی: بهتر است که از گفتن سخنان بیپرده و بیپروا پرهیز کنی، زیرا مردم همیشه ممکن است در مورد تو قضاوت کنند. مانند این است که چراغی را زیر دامن پنهان کنی؛ در این صورت نمیتوانی از نور آن بهرهمند شوی و کار دشواری خواهد بود.
هوش مصنوعی: غبار ناتوان من همچون تصویری از صبح است که نمیتواند از وجودش نفس بکشد.
هوش مصنوعی: عبارت به این معناست که عبور از مرزهای نوشیدنی برای نوشیدنینوشان نادرست است. نباید در اطراف فردی که اسیر شده، بچرخیم، زیرا او باید آزاد شود.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که من از سرنوشتم خجالت نمیکشم و نمیخواهم بیمقدار باشم. من باید به شکلی تلاش کنم که ارزش و زحمتم به نتیجه برسد، زیرا گرما و سرما تأثیرگذارند و من باید به یادگیری و مهارتهایم ادامه دهم.
هوش مصنوعی: دل هنوز از وجودش خالی نشده و در جستجوی حقیقت شک دارد، مگر اینکه این نقطه به صفر تبدیل شود تا روشن شود که نمادش چیست.
هوش مصنوعی: شیرین، با زیبایی و جذابیتش، تأثیری عمیق بر کوهکن گذاشت، بهطوری که خاک بیستون تبدیل به سرمه شد و فریاد او خاموش نشد.
هوش مصنوعی: من نه از جدایی خبر دارم و نه از وصال، اما میدانم که عشق و دوستی میتواند چنان شدید باشد که آتش آن، بنیاد و اساس یک دنیا را بسوزاند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همین شعر » بیت ۱۳
نه هجران دانم و نی وصل بیدل اینقدر دانم
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش
خوشا طغرل ز مضمون جناب حضرت بیدل
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش!
نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان
که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش
اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد
[...]
غنیمت دار دور گل که بر باد است بنیادش
همین میگویدت بلبل، نهای واقف ز فریادش
چو سرو از همت عالی، به دست آور گلاندامی
وگر دستت دهد جامی، چو نرگس گیر بر یادش
بهشت آسا شده بستان، شراب از حور می بستان
[...]
در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
[...]
چنان رفتم من بیاعتبار از خاطر شادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
[...]
بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش
که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش
به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم
که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش
دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.