گنجور

 
بیدل دهلوی

ظالم چه خیال است مؤدب به‌در آید

آن نیست‌ کجی کز دم عقرب به‌در آید

می چاره‌گر کلفت زهاد نگردید

توفان مگر از عهدهٔ مذهب به‌در آید

آرام زمانی‌ست‌ که در علم یقینت

تاثیر ز جمعیت کوکب به‌‌در آید

جز سوختن افسرده‌دلان هیچ ندارند

رحم است به خشتی‌ که ز قالب به‌در آید

با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیال است

بیدار شود سایه چو از شب به‌در آید

زین مرحله خوابانده به در زن‌ که مبادا

آواز سوار از سم مرکب به‌درآید

چون ماه‌ نو از شرم زمین‌بوس تو داغم

هرچند که پیشانی‌ام از لب به‌ در آید

خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است

ترسم‌که زند جوش و مرکب به‌در آید

آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند

آتش تریش چون عرق از تب به‌درآید

گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است

خورشید هم از خانه مگر شب به‌درآید

در خلوت دل صحبت اوهام وبال است

بیزارم از آن حلقه‌ که یارب به‌ در آید

بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی

در گوش خزد هرقدر از لب به‌در آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!