گنجور

 
بیدل دهلوی

فسون عیش‌، کدورت‌زدای ما نشود

نفس به خانهٔ آیینه‌ها، هوا نشود

قسم به دام محبت ‌که از خم زلفت

دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود

خروش هر دو جهان گرد سرمه بیخته‌ای‌ست

تغافل تو مگر همّت‌آزما نشود

گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید

به ناخنی که بریدند عقده وا نشود

چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم

که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود

چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین

زمین فلک شود وآدمی خدا نشود

تقدس تو همان بی‌غبار پیدایی‌ست

گل بهار تو را رنگ رونما نشود

به ذوق گوشهٔ چشمی‌ست سرمه‌سایی شوق

غبار ما چه خیال است توتیا نشود

چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید

که صد گره اگرش واکنی رسا نشود

به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل

که نخل این چمن از بی‌بری دوتا نشود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فصیحی هروی

به باده صوفی ما صاف از ریا نشود

که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود

به گل نگویم اما شهید نام گلم

که از فسون نیاز بهار وا نشود

ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست

[...]

کلیم

لبم ز بستگی دل اگر چه وا نشود

چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود

بیک لباس مقید مشو که ساختگیست

اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود

دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد

[...]

بیدل دهلوی

بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود

حق نیاز به این سجده‌ها ادا نشود

ز تیر‌ه بختی خود میل در نظر دارد

به خاک پای تو هر دیده‌ای که وانشود

چه ممکن است که در بوتهٔ گداز وفا

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه