گنجور

 
 
 
سنایی

بر من فلک ار دست جفا گستردست

شاید که بسی وفا و خوبی کردست

امروز به محنتم از آن از سر و دست

تا درد همان خورد که صافی خوردست

همام تبریزی

تا هر کست ای شانه نگیرد در دست

کوتاه کن از دو زلف آن دلبر دست

دست دگری شکافت ای شانه سرت

تو زلف نگار من چه پیچی در دست

اسیری لاهیجی

تا دل بجفای عشق تو خو کردست

صد کوه بلا به پیش او چون گردست

درد تو شفای این دل درویش است

هرکس نه چنین بود یقین نامردست

قدسی مشهدی

از بوی حسد هرکه دماغش فردست

رشکش نبود، وگر بود بی‌دردست

رنگ حسد از روی دو رویان پیداست

زان رو بن گوش گل رعنا زردست

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قدسی مشهدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه