گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

بلبلان رخت به باغ افگندند

زاغ را بار سفر می بندند

دل لاله به عبیر آلودند

دهن باد به مشگ آگندند

باغ با باد صبا هم سخن است

چه سخن همدم و هم سوگندند؟

صبح و گل خنده زنانند به هم

هر دو بر کار جهان می خندند

سوگوارست بنفشه که هنوز

سوسن و یاسمن اندر بندند

تازه رویند ریاحین الحق

عاقلان جز که چنین نپسندند

تازه رویی به تا چند از غم

چون درین دایره روزی چندند

می شتابند وشاقان چمن

تا به سلطان جهان پیوندند

ارسلان آنکه دل و همت او

بیخ فتنه ز جهان بر کندند

 
sunny dark_mode