گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

گو، ز من باد سحرگه به صفاهانی زشت

که کیی تو که به رخ بسته‌ای از حیله نقاب

غیرت از جنس تو برخیزد اگر برخیزد

سنبل از شوره‌، می از سرکه و ماهی ز سراب

تیر در چشم تو چونان که به چشم تو مژه

تیز بر ریش تو چونان که به‌ ریش تو گلاب

پنجه‌ات باد قلم تا که به‌ دست تو قلم

در پیت باد بلا تا که به پیش تو کتاب

کشور از جنس کثیف تو چو جنس تو کثیف

وطن از فکر خراب تو چو فکر تو خراب

خبث‌، پنهان به ضمیر تو چو آتش به حجر

فحش‌، پیدا ز کلام تو چو باران ز سحاب

تو و ناهید پدر سوخته چون عود و سلیم

نر و ماده بهم افتاده چو در کوی کلاب

نامهٔ تو ببرت چون ببر مرده کفن

خامهٔ او به کفش چون به کف قحبه خضاب

تو هجا گویی و ناهید ز تو نقل کند

نیک بنگر به‌ چه ماند عمل آن دو جناب

چون یکی خر که بره پشگلکی اندازد

پس جعل نقل کند پشگل او را به‌ شتاب

تو چو بوجهلی وناهید چو حمال حطب

ای سر و گردنتان درخور شمشیر و طناب

ای سیه نامهٔ ناهید و طرفدار ...

آلت آلت بدخواه وطن در هر باب

ورق سرخ و سیاه تو بود کهنهٔ حیض

یا رخ فاحشه ی پیرکه مالد سرخاب

شغل کناسی و قصابی با هم نسزد

ای اجانب راکناس و وطن را قصاب

زر ز «‌هاوارد» بگیری و دهی فحش به‌خلق

زبر آوار بمانی تو و یا لیت تراب

ز انگلستان مستان پول و ضیا را مستای

گول «‌نرمان‌» مخور و سوی خیانت مشتاب

زان که او خاک وطن را به اجانب دادست

بگرفته زر و امروز بترسد ز حساب

بهر مشروطه یکی ... تراشیده ز سنگ

مالشش داده و شق کرده به‌ دست اصحاب

باش تا روز به شب نامده آن‌...

تا حجامتگه تو بر درد از یک شپشاب

قدر مشروطه ندانستی و غافل که خدای

کافر نعمت را وعده نمودست عذاب

برشکن شاخهٔ‌ آزادی و چون گاو بخور

برفکن ریشهٔ مشروطه و چون‌ خرس به‌ خواب

می‌شود زور ز شومی ضیا روز تو شب

می‌شود زود ز بیداد رضا قلب تو آب

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

روزه از خیمه ما دوش همی شد بشتاب

عید فرخنده فراز آمد با جام شراب

قوم را گفتم چونید شمایان به نبید

همه گفتند صوابست صوابست صواب

چه توان کرد اگر روزه زما روی بتافت

[...]

ناصرخسرو

ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب

وز غم غربت از سرْت بپرّید غراب

گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب

گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب

هر درختی که ز جایش به دگر جای برند

[...]

منوچهری

باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب

خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب

عاشق از غربت باز آمده با چشم پرآب

دوستگان را با سرشک مژه برکرد از خواب

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
قطران تبریزی

نبود صعبتر از هجر بتان هیچ عذاب

که شب و روز جدا دارد از من خور و خواب

اندرین گیتی کس یاد نکردی ز گنه

گر بدان گیتی چون هجر بدی هیچ عذاب

تا غم فرقت آن ماه بمن باز نخورد

[...]

حکیم نزاری

روز برف است بیایید و بیارید شراب

تا بنوشیم به شکرانه ی این فتح الباب

میر مجلس بنشین گو و به ساقی فرمای

تا سبک رطل گران پیش من آرد به شتاب

در چنین روز و جوارِ درِ نوروزِ شریف

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه