گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند

ممتاز نیستند ز کس جز به مال خوبش

بستان و باغ دارند اما نمی‌دهند

هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش

خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد

سر چون‌خیار بر سر فکر و خیال خویش

محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند

بقال راکه بارکند بر بغال خویش

وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب

زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش

چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت

مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش

حمالی ار زغال بیارد برایشان

باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش

ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک

بایست یک درم فکند از زغال خویش

گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی

نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش

چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد

گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش

اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش

بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش

چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمه‌ای

غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش

یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر

از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش

آنان که فکر لقمهٔ نانشان به‌سر پزند

جان می‌نهند بر سر فکر محال خوبش

کاش این مواظبت که زنان حرام خود

دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شمارهٔ ۱۰۸ - مردمان لئیم به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ادیب صابر

دیدم کنار خویش تهی از نگار خویش

من بی نگار خویش نخواهم کنار خویش

چشمم نگار کرد کنار مرا به خون

چون در کنار خویش ندیدم نگار خویش

تا غمگسار خویش لقب کردمش زعشق

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

بخشید خواجه دوش مرا اسب خاص خویش

و انصاف این بود همه از طبع مکرمش

و ربا ورم نداری آنک برو ببین

اسبیست تنگ بسته و لیکن بر آخورش

امیرخسرو دهلوی

هر بامداد تا به شبم بر سر رهش

وقتی مگر که بنگرم از دور ناگهش

زان گه گهی که پر ز خوی گل کند زنخ

آتش سزد گلاب، چو سیمین بود جهش

آبی کنند هر کسی اندر رهی سبیل

[...]

اوحدی

عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش

می‌در بهار خور، که بود بی غبار و غش

گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد

می‌به، که او تمام نشد جز به ماه شش

بر خیز و زین قیاس دو شش ساله‌ای ببین

[...]

صائب تبریزی

ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش

بسیار بر رضای دل باغبان مباش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه