گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

تو اگر خامی و ما سوخته‌، توفیر بسی است

شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است

هر طبیبی نکند چارهٔ این مرده‌دلان

که دوای دل ما درکف عیسی‌نفسی است

گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب

سوی حق راهبر موسی عمران‌، قبسی است

کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک

خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است

طفل راگوشهٔ گهواره جهانی است فراخ

همه آفاق بر همت مردان قفسی است

ای توانگر تو به زر شادی و دانا به ضمیر

هر کسی را به جهان گذران ملتمسی است

شهر ما با عسس و محتسب از دزد پر است

ای‌خوش آن‌ شهر که‌ در باطن‌ هر کس عسسی است

سال‌ها حلقه زدم بر در این خانه «‌بهار»

بود ظنم به همه عمر که در خانه کسی است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شمارهٔ ۲۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

گر بسوزد تن زارم بر من خار و خسی است

غم دل می خورم اما که دلم آن کسی است

بسکه شبها من دیوانه بخود در سخنم

هست همسایه گمانش که مرا همنفسی است

ای اجل جان مرا بخش بدان زلف سیاه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه