گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا مستی و خودکامی

دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی

به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت

که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی

ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد

به کیش من مبارک‌تر بود یک لحظه پدرامی

بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره

که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی

بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون

به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی

حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر

که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی

بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم

به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی

جهان را پختگی بر نوجوانان می‌کند کوته

که طولانی کند بر شاخ‌، عمر میوه را خامی

ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم

به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی

ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد

نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی

سواد و بی‌سوادی نیست شرط زندگی زیرا

دهد یک لنگ بر علامه و بی‌علم‌، حمامی

زمانه کاسب است و نیست کاسب را به علم اندر

نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی

به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن

که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی

به‌جای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب

به عالم بی‌نشان گشتی غرور و حرص و نمامی

کس ار یک بد کند ز آوازه‌اش صد بد پدید آید

که بر اغراق دارد خوی‌، طبع دانی و سامی

بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون

دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی

مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن

به است از تندی و آشفتگی‌، نرمی و آرامی

ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت

چنان چون پیش شمشیر نصاری‌، حس‌ اسلامی

*

*

بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو

که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی

مکرر، گر همه قند است‌، خاطر را کند رنجه

ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم

ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم

[...]

مولانا

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل

فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

حرام است ار دلی داری حیاتی بی دل آرامی

برو یاری به دست آور که یابی از لبش کامی

اگر بلبل بدانستی که گل بوی از کجا دارد

نگشتی گرد گل هرگز طلب کردی گل اندامی

به دفع چشم بد آن را که باشد هم نفس خوبی

[...]

اوحدی

مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی

که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی

دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا

چلیپایی‌‎ست در هر توی و ناقوسی به هر بامی

ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد

[...]

جلال عضد

بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی

که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی

به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی

برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی

من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه