گنجور

 
شیخ بهایی

عقلها را داده ایزد اعتداد

مختلف اقدار بر حسب مواد

شعله‌ها هریک به حدی منتهی است

مشعلی از شمع جستن، ابلهی است

پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است

چون به فعل آید، توانی گفت هست

سعی می‌کن تا به فعل آید تمام

ورنه خواهی بود ناقص، والسلام

سعی و تحصیل است و فکر اعتبار

ترک شغلی کان تو را نبود به کار

برحذر بودن ز طغیان هوا

زانکه افتد عقل از آن در صعبها

عبرتی گیر از چراغی، ای غنی

در غبار ابر، در کم روغنی

هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود

ساز عبرت رهنمای سیر خود

امتیاز آدمی از گاو و خر

هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!

چون شدی بی‌بهره از فکر ای دغل

دان که «کا لانعام» باشی، بل أضل

فکر یک ساعت تو را در امر دین

افضل آمد از عبادات سنین

ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد

در علاج نفس، با تدبیر شد

تقوی قلب و صلاح واقعی

هم به فکر و عبرت است، ای المعی

ای رمیده طبع تو از ذی صلاح

کرده‌ای خود غیبت نیکان مباح

عالمی، گر پیرو سنت شود

مقصدش زان پیروی، غربت شود

چون رسد وقت نماز، از جا جهد

ترک صحبت داده، شغل از کف نهد

گوئیش: مرد ریاکاری بود

اهل مشرب را به دل باری بود

ور ز قید شرع بینی وا شده

لاابالی گشته، بی‌پروا شده

در عبادت کرده عادت، چون صبی

آخر وقت و اقل واجبی

صحبت هر صنف کافتد اتفاق

باشد اندر وسعت خلقش وفاق

نامیش با مشرب و بی‌ساخته

گوئیش: اصلا ریا نشناخته

بس سبکروح و لطیف و بامزه است

گوئیا، نان و پنیر و خربزه است