گنجور

 
آذر بیگدلی

جانم، از جانان حکایت می‌کند

عندلیب از گل روایت می‌کند

بینوا، افتاده از گلشن جدا

«از جدایی‌ها شکایت می‌کند»

خسروی از بخت برخوردار باد

کاو رعیت را رعایت می‌کند

می‌کشد هجرم، ولی گر قاصدی

از حما آید، حمایت می‌کند

آنکه می‌رنجد ز من، گاهی که غیر

پیش او از من سعایت می‌کند

عاقبت دردی کزو در دل مراست

در دل او هم سرایت می‌کند

از تغافل کشتن آذر خطاست

خنده‌ای او را کفایت می‌کند