گنجور

 
صفی علیشاه

میرود هر دم دلم از بوی او

میروم تا میکشد گیسوی او

گو بکش تا می کشی بند مرا

کن ز عالم قطع پیوند مرا

هین بکش تا میکشی زنجیر من

تا نباشد جز غمت دلگیر من

دل ز دلبر شاکی و او از دل است

لیک شکوة دل از او بیحاصل است

شکوة او زینکه دل گر بند ماست

چون صبور از دوری پیوند ماست

شکوة دل زینکه بسته است او پرم

گر گشاید هم ببندد دیگرم

ور درآرد از قفس گاهی مرا

میکَنَد پر تا بود آهی مرا

او نخواهد، من چه خواهم رستگی

با هزاران بستگی و خستگی

تا تو دانی دل ز وی در محبس است

گوش کن «قُلْنَا اهبِطُوا » اینت بس است

آن خطاب «اِهبِطُوا» یکبار نیست

شد مکرّر، نکتۀ تکرار چیست؟

بود میلش اینکه ما زآن آستان

دور گردیم از برای امتحان

خوردن گندم بهانه است و فسون

خواست آدم را خود از جنّت برون

در خروجش این چنین تدبیر کرد

ور نه کی سگ، شیر در زنجیر کرد

کیست شیطان تا ره آدم زند

مرده موشی پنجه بر ضیغم زند

این مرا از «اِهبِطُوا» معلوم شد

کز بهشت، او ز امر حق محروم شد

در خطاب «اِهبِطُوا» تکرار کرد

تا به بیرون رفتنش ناچار کرد

داند او خود نیز کابلیس این نکرد

او سبب بُد بر سبب ناو یخت مرد

گفت حق «قُلنَا اِهبِطُوا » یعنی که من

در زمین می خواستم گیری وطن

تا در آنجا نسخۀ جامع شوی

سوی ما چو افزون شدی راجع شوی

همچنین ابنای تو و احفاد تو

ز «اِهبِطُوا» آیند در ارشاد تو

ز آدم اندر رتبه هم افزون شوند

زآن فزونی، سرکشان دلخون شوند

که نگشتند از تکبر ساجدت

بلکه می خواندند خام و فاسدت

با تو میگویم کلامی چون سری

در هبوط از صد فلک بالاتری

غیر از آن کت در نخست آموختم

گنج اسمایت به جان اندوختم

بر تو ام آموزش دیگر بود

این تلقی گنج پُر گوهر بود

آن کلامی بُد که داند حضرتش

من نیارم بر زبان از غیرتش

توبه ها گردد قبول از یاد آن

حق به آدم کرد پس ارشاد آن

جان او روشن شد و بر دل نشاند

وز بهشت جاودان یادش نماند

آن نه بر گوش آید و نی بر فَمی

نوشد آن دل کز لبش دارد دمی

بی نشان شو راز عشق وی بجو

بند بند از ناله های نی بجو

نی به ما ذکر بدایت می کند

زآن لب مِیگون حکایت می کند

با لب خود نوبتی گر جفتمی

بی زبان اسرار جان می گفتمی

مست گشتم رفتم از کف، عقل و دین

شد چو بانگِ نی، کلامم آتشین

نه از فراق است و جدایی ناله ام

در گلستان همنشین لاله ام

نالۀ نی از فراق است و ملال

نالۀ من از کمال اتصال

کی جدا بود او که نالم زآن دمش

نالم اما از وصال بی غمش

هر زمان از رخ گشاید پرده ای

میگدازد جان غم پرورده ای

هجر و وصلش هر دو میدان تازی است

عاشقان را باب جان پردازی است

هجر یعنی ناوک خون ریز او

وصل چبود، بحر آتش خیز او

درد وصلش از فراق افزون تر است

هر که واصل تر بر او دلخون تر است

زآنکه تا واصل به کلی «لا» نشد

این نگشت از خود گم او پیدا نشد

ور شد او پیدا تو از خود زایلی

بر هلاک خود ز وصلش عاجلی

بگذر از این، گو که با آدم چه گفت

با وی آن نوبت که شد همدم چه گفت

کو چو گل بشکفت و از هم باز شد

هِشت پرّ ماکیان، شهباز شد

آن کلامی بُد که جان عالم است

باعث ایجاد و سرّ آدم است

بر زبان نا ید که گویم ای فقیر

رو شنو از لعل او یعنی بمیر

تا نمیری زین حیات پیچ پیچ

از حیات خود نگوید با تو هیچ

آن حیاتش در لب جان پرور است

بخشد آن را جان که هوشش زآن سر است

نوبتی بینی گر آن لعل خموش

تا ابد هرگز دگر نایی به هوش

گر سخن گویی هم از بی هوشی است

در حدیثت معنی خاموشی است

تا نپنداری چرا من ناطقم

گر خراب آن لبم ور عاشقم

من خموشم گوید او حرف از لبم

خاصه آن دم کز غمش گیرد تبم

محو و مستم، دائم این تب در من است

از لب او بر لب من روزن است

آن لب ار بینی تو یابی راز من

مست لعلش گردی از آواز من

با لب او من چو نی دمساز ما

زآن لب است ار بشنوی آواز ما

نه از لب من، گر شوی دمساز او

بشنوی از هر لبی آواز او

بی هُشم من یا گرفتَستم تبی

در دو عالم جز لب او کو لبی؟

در تجلّی هر دو عالم طور اوست

طور چبود، عین او یا نور اوست

یا بگیر از سر صفی افسانه را

یا بپوشان این سر انبانه را

من بپوشم او کند بازش دگر

در نیاز آیم کشم نازش دگر

صبح شد پنهان کنم پیمانه اش

گر گذارد نرگس مستانهاش

روز چون شد نیست وقت چنگ و جام

گو حدیث از وی به قدر فهم عام

شد بر آدم منکشف اندر شهود

آنچه مخفی بود ز اسرار وجود

از هواها مُرد و بر حق بازگشت

کَند از این ویرانه دل شهباز گشت

توبه از دام طبیعت رَستن است

بر مقام اصل خود پیوستن است

توبه کرد از هر خطاء و هر گناه

بر در تواب و او دادش پناه

او رحیم است ار تو رحمت جو شوی

بگذری از غیر او با او شوی

موجب این رحمت آمد آن غضب

تا ز سبق رحمت آیی در طلب

راندش از جنّت که خلاّقی شود

در فناء بگریزد و باقی شود

رحمتی بود اینکه راند از جنّتش

بر غضب پس بود سابق رحمتش

او غضب دانست و راجع شد ز بیم

بر در اکرام تَّوابُ الرَّحِیم

این چنین جرمی بِه است از صد ثواب

که کند بر حق گنهکاری ایاب