گنجور

 
آذر بیگدلی

دل ز یار کهن، مگر کندی

که بیاران تازه خرسندی؟!

آه، ای نخل سرکش از جورت

کآشیان مرا پراکندی

رشته ی جان ما گسست دریغ

که بزلف تو داشت پیوندی

بیتو یعقوبم، آگهی از حال

داشت، گرداشت چون تو فرزندی!

بنوازم، چه باشد ار بیند

بنده یی لطفی از خداوندی

بتلافی گریه ی تلخم

داشت در زیر لب شکرخندی

غیر را سوختی ازین غیرت

که بجان من، آتش افگندی!

مرد آذر ز هجر و از مرگش

نتوان یافت جز تو خرسندی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مسعود سعد سلمان

بوالفرج شرم نامدت که بجهد

به چنین حبس و بندم افکندی

تا من اکنون ز غم همی گریم

تو به شادی ز دور می خندی

شد فراموش کز برای تو باز

[...]

وطواط

من نگویم: به ابر مانندی

که نکو ناید از خردمندی

او همی‌بخشد و همی‌گرید

تو همی‌بخشی و همی‌خندی

حمیدالدین بلخی

کز نسیم خوش رضا بندی

شور و آشوب در من افکندی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه