گنجور

 
آذر بیگدلی

جان اسیران سوختی، از کس برآمد دود؟ نه!

خون غریبان ریختی، دستت به خون آلود؟ نه!

هر کس میان گفتگو، شد درد خود را چاره جو؛

منهم غم خود پیش او، میگویم، اما زود، نه!

سهل است، ای نامهربان، با ما نباشی سرگران؛

در دوستی ما زیان، در خصمی ما، سود نه!

گر ریختی ای نازنین، خون مرا از تیغ کین

از دوستان اکنون ببین، یک کس ز تو خشنود نه!

صد جرم از دشمن فزون، دیدی شدت از دل برون

او را که خواهی ریخت خون، جرمیش خواهد بود؟نه!

در حشر، چون خواری کشان، خواهند داد از مهوشان

امروز آذر را نشان، جز چشم خون آلود نه!

 
 
 
اوحدی

ای در غم عشقت مرا اندیشهٔ بهبود نه

کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه

گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا

در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه

از ما تو دل می‌خواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو

[...]

نظیری نیشابوری

از خوی تند و سرکشت کس ایمن و خشنود نه

صد بار رنجیدی ز ما ما را گناهی بود؟ نه

عاشق منافق می‌شود از غمزه غماز تو

صد فتنه انگیزی دمی قصدت زیان و سود نه

حسنت نمک‌ها ریخته عشقت جگرها سوخته

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه