گنجور

 
آذر بیگدلی

فقیرم، غیر آن درگاه، درگاهی نمی‌دانم!

غریبم، غیر راه کوی او، راهی نمی‌دانم؟!

قدی داری خرامان، نخل یا سروی نمی‌یابم؟!

رخی داری فروزان، مهر یا ماهی نمی‌دانم؟!

نهانم کشت غیر و، دانم آگاهی ازین یارا

که از آگاهیت آگاهم، آگاهی نمی‌دانم؟!

به کام دل، چو با اغیار عمری هم‌نشین باشی

ز ناکامی من، یاد آیدت گاهی نمی‌دانم؟!

به اهل دل، دلت را دانم آهی کرده گرم، اما

به جز آه خود، این تأثیر از آهی نمی‌دانم؟!

به زیر خاک هم، از آتش عشق تو می‌سوزد؛

به آذر، تا کجا ای دوست همراهی نمی‌دانم؟!

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم

وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی

چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد

[...]

مشتاق اصفهانی

به کویش می‌رود گاهی ز من آهی نمی‌دانم

به او می‌گوید آهم حال من گاهی نمی‌دانم

ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ

تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمی‌دانم

سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم

[...]

رفیق اصفهانی

به از عشق و گدایی منصب و جاهی نمی‌دانم

گدای عشقم و خود را کم از شاهی نمی‌دانم

نیم از زور بازو کوهکن لیکن چو کار افتد

به پیش همت خود کوه را کاهی نمی‌دانم

به سوی مقصد ای خضرم خدا را رهنمایی کن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه