گنجور

 
عطار

سائلی پرسید از آن شوریده حال

گفت اگر نام مهین ذوالجلال

می‌شناسی بازگوی ای مرد نیک

گفت نان است این بنتوان گفت لیک

مرد گفتش احمقی و بی‌قرار

کِی بوَد نام مهین نان، شرم دار

گفت در قحط نشابور ای عجب

می‌گذشتم گرسنه چل روز و شب

نه شنودم هیچ جا بانگ نماز

نه دری بر هیچ مسجد بود باز

من بدانستم که نان نام مهینست

نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست

از پی نان نیستت چون سگ قرار

حق چو رزقت می‌دهد تو حق گزار

حق چو رزقت داد و کارت کرد راست

تو بخور وز کس مپرس این از کجاست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
بخش ۷ - الحكایة و التمثیل به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم