سائلی پرسید از آن شوریده حال
گفت اگر نام مهین ذوالجلال
میشناسی بازگوی ای مرد نیک
گفت نان است این بنتوان گفت لیک
مرد گفتش احمقی و بیقرار
کِی بوَد نام مهین نان، شرم دار
گفت در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز و شب
نه شنودم هیچ جا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز
من بدانستم که نان نام مهینست
نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست
از پی نان نیستت چون سگ قرار
حق چو رزقت میدهد تو حق گزار
حق چو رزقت داد و کارت کرد راست
تو بخور وز کس مپرس این از کجاست