گنجور

 
عطار

گر نقاب از جمال باز کنی

کار بر عاشقان دراز کنی

ور چنین زیر پرده بنشینی

پرده از روی کار باز کنی

از همه کون بی نیاز شود

عاشقی را که اهل راز کنی

جگرم خون گرفت از غم آن

که مبادا که در فراز کنی

گرچه چون شمع سوختم ز غمت

هر زمانم به زیر گاز کنی

گفتیم ساز کار تو بکنم

چون مرا سوختی چه ساز کنی

وعده دادی به وصل جان مرا

عمر بگذشت چند ناز کنی

بکشد ناز تو به جان عطار

گر به وصلیش بی نیاز کنی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شیخ محمود شبستری

سر این رشته را چو باز کنی

کار بر خویشتن دراز کنی

میرزا حبیب خراسانی

زلفکا چند حیله ساز کنی

تا بما ره حیله باز کنی

جادو ار نیستی، چسان خود را

گاه کوتاه و گه دراز کنی

خویشتن را بهیکل طومار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه