گنجور

 
عطار

ای دل مبتلای من شیفتهٔ هوای تو

دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو

رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران

چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو

نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم

عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو

باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل

گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو

پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد

جملهٔ جان عاشقان مست می لقای تو

جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست

نی که محقری است خود کی بود این سزای تو

چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا

گاه و به‌گاه نیستی سرمه ز خاک پای تو

گر ببری به دلبری از سر زلف جان من

زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو

هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان

می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو