گنجور

 
عطار

ما ننگ وجود روزگاریم

عمری به نفاق می‌گذاریم

محنت‌زدگان پر غروریم

شوریده‌دلان بیقراریم

در مصطبه عور پاکبازیم

در میکده رند درد خواریم

جان باختگان راه عشقیم

دلسوختگان سوکواریم

ناخورده دمی شراب ایمان

از ظلمت کفر در خماریم

ایمان چه که با دلی پر از بت

قولی به زبان همی برآریم

ما مؤمن ظاهریم لیکن

زنار به زیر خرقه داریم

بویی به مشام ما رسیده است

دیر است که ما در انتظاریم

نه یار جمال می‌نماید

نه در خور دستگاه یاریم

نه پرده ز پیش ما برافتد

نه در پس پرده مرد کاریم

دردی که شمار کرد عطار

تا روز شمار در شماریم