گنجور

 
عطار

ترسا بچه‌ای ناگه قصد دل و جانم کرد

سودای سر زلفش رسوای جهانم کرد

زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد

ترسا بچه آن دارد دیوانه از آنم کرد

دوش آن بت شنگانه می‌داد به پیمانه

وز کعبه به بتخانه زنجیر‌کشانم کرد

کردم ز پریشانی در بتکده دربانی

چون رفت مسلمانی بس نوحه که جانم کرد

دل کفر به دین‌داری زو کرد خریداری

دردا که به سر باری اسلام زیانم کرد

آزادِ جهان بودم بی‌داد و سِتان بودم

انگشت‌زنان بودم انگشت‌گزانم کرد

دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردم

وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد؟

دی گفت نکو خواهی توبه است تورا راهی

از روی چنان ماهی من توبه ندانم کرد

آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم

بسیار سخن راندم تا راه بیانم کرد

بنهاد ز درویشی صد تعبیه اندیشی

در پردهٔ بی‌خویشی از خویش نهانم کرد

چون دست ز خود شستم از بند برون جستم

هر چیز که می‌جستم در حال عیانم کرد

من بی من و بی‌ مایی افتاده بدم جایی

تا در بن دریایی بی نام و نشانم کرد

عطار دمی گر زد بس دست که بر سر زد

هم مُهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۰۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیدای نسفی

روزی که تو را ایام از دیده نهانم کرد

صد شعله بیدادی قصه دل و جانم کرد

گردون نه مرا آن نوع رسوای جهانم کرد

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

قصاب کاشانی

اول گل رخسارت سرگرم فغانم کرد

وآنگه خم ابرویت قصد دل و جانم کرد

عشق آمد و در آخر رسوای جهانم کرد

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه