گنجور

 
عطار

لب تو مردمی دیده دارد

ولی زلف تو سر گردیده دارد

که داند تا سر زلف تو در چین

چه زنگی بچه ناگردیده دارد

چو حسنت می‌نگنجد در جهانی

به جانم چون رهی دزدیده دارد

چو مژه بر سر چشمت نشاند

سر یک مژه هر کو دیده دارد

وصال تو مگر در چین زلف است

که چندین پردهٔ دریده دارد

کنون هر کو به جان وصل تو می‌جست

اگر دارد طمع بریده دارد

از آن شوریده‌ام از پستهٔ تو

که شور او بسی شوریده دارد

خیال روی تو استاد در قلب

ز بهر کین زره پوشیده دارد

اگر آهنگ خون ریزی ندارد

چرا چندین به خون غلطیده دارد

فرید از تو دلی دارد چو بحری

که بحری خون چنین جوشیده دارد