گنجور

 
عطار

هر که بر روی او نظر دارد

از بسی نیکوی خبر دارد

تو نکوتر ز نیکوان دو کون

که دو کون از تو یک اثر دارد

هرچه اندر دو کون می‌بینم

از جمال تو یک نظر دارد

در جمالت مدام بیخبر است

هر که او ذره‌ای بصر دارد

دیده‌جان که در تو حیران است

هرچه جز توست مختصر دارد

هر که روی چو آفتاب تو دید

نتواند که دیده بردارد

هر که بویی بیافت از ره تو

خاک راه تو تاج سر دارد

عاشق از خویشتن نیندیشد

گرچه راهت بسی خطر دارد

خویش را مست وار درفکند

هر که او جان دیده‌ور دارد

در ره عشق تو دل عطار

آتشی سخت در جگر دارد