گنجور

 
عطار

چون لعل توام هزار جان داد

بر لعل تو نیم جان توان داد

جان در غم عشق تو میان بست

دل در غمت از میان جان داد

جانم که فلک ز دست او بود

از دست تو تن در امتحان داد

پر نام تو شد جهان و از تو

می‌نتواند کسی نشان داد

ای بس که رخ چو آتش تو

دل سوخته سر درین جهان داد

پنهان ز رقیب غمزه دوشم

لعل تو به یک شکر زبان داد

امروز چو غمزه‌ات بدانست

تاب از سر زلف تو در آن داد

از غمزهٔ تو کنون نترسم

چون لعل توام به جان امان داد

دندان تو گرچه آب دندانست

هر لقمه که دادم استخوان داد

ابروی تو پشت من کمان کرد

ای ترک تو را که این کمان داد

عطار چو مرغ توست او را

سر نتوانی ز آشیان داد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۵۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

روزی دل من مرا نشان داد

وز ماه من او خبر به جان داد

گفتا بشنو نشان ماهی

کو نامهٔ عشق در جهان داد

خورشید رهی او نزیبد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

ساقی جامی به این و آن داد

خمخانه به دست عاشقان داد

در جام جهان نما نظر کرد

تمثال جمال خود به آن داد

راهی که نشان آن نه پیداست

[...]

کوهی

بذات آنکه ما را جسم و جان داد

برای حمد خود گفتن زبان داد

بذات آنکه عقل و علم و ادراک

دل وجان را خدای غیب دانداد

بذات آنکه از غیب هویت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه