گنجور

 
عطار

در عشق قرار بی‌قراری است

بدنامی عشق نام‌داری است

چون نیست شمار عشق پیدا

مشمر که شمار بی‌شماری است

در عشق ز اختیار بگذار

عاشق بودن نه اختیاری است

گر دل داری تو را سزد عشق

ورنه همه زهد و سوگواری است

زاری می‌کن چو دل ندادی

تا دل ندهند کارزاری است

دل کیست شکار خاص شاه است

شاه از پی او به دوستداری است

شاهی که همه جهانش ملک است

در دشت ز بهر یک شکاری است

جانا بر تو قرار آن راست

کز عشق تو عین بی‌قراری است

آن را که گرفت عشق تو نیست

در معرض صد گرفتکاری است

وآن است عزیز در دو عالم

کز عشق تو در هزار خواری است

هر بی‌خبری که قدر عشقت

می‌نشناسد ز خاکساری است

وانکس که شناخت خردهٔ عشق

هر خردهٔ او بزرگواری است

پروانهٔ توست جان عطار

زان است که غرق جان سپاری است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۰۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
آذر بیگدلی

سبحان الله، شگفت کاری است؛

انصاف، که طرفه روزگاری است!

بلند اقبال

کارش مه وسال آه زاری است

خون بر رخ او ز دیده جاری است

ادیب الممالک

امروز هلال تاج داری است

بل غره شهر شهریاری است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه