گنجور

 
عطار

به وقت نزع پیری زار بگریست

بدو گفتند پیرا گریه از چیست ؟

چنین گفت او که اندر قرب صد سال

دری می‌کوفتم من در همه حال

کنون خواهد گشاد آن در به یک بار

از آن می‌گریم از حسرت چنین زار

که آگه نیستم کاین در به عادت

شقاوت می‌گشاید یا سعادت

فرو می‌افتم از چرخ برین من

کجا آیم ندانم بر زمین من

مثالم کعبتین شش سو آید

که تا خود بر کدامین پهلو آید

در آن ساعت که جان از تن رها شد

دو عالم آن زمان از هم جدا شد

ازین سو تن به بی‌هوشی فرو رفت

وزان سو جان به خاموشی فرو رفت

که داند؟ کاین دو را کز هم جدا شد

کجا بود و کجا آمد کجا شد؟

جوامردا ازین نبود زیانت

که گویی خواب خوش باد ای جوانت

اگر بیتی خوشت آید ز جایی

من بیچاره را گویی دعایی

مرا کاری برآید روزگاری

ترا بزیان نیاید هیچ کاری

دعایی زود رو چون گشت نزدیک

مرا نوری بود درخاک تاریک

مرا راحت ترا باشد ثوابی

خلاصم باشد ار باشد عقابی

تو خوش بنشسته در دنیای فانی

که من در خاک چون باشم نهانی

زهی ناخوش رهی در پیش ما را

زهی بی شفقتی بر خویش ما را