گنجور

 
عطار

شنودم من که فردوسی طوسی

که کرد او در حکایت بی فسوسی

به بیست و پنج سال از نوک خامه

به‌سر می‌برد نقش شاهنامه

به‌آخر چون شد آن عمرش به‌آخر

ابوالقاسم که بد شیخ اکابر

اگرچه بود پیری پر نیاز او

نکرد از راه دین بر وی نماز او

چنین گفت او که فردوسی بسی گفت

همه در مدح گبری ناکسی گفت

به مدح گبر کان عمری بسر برد

چو وقت رفتن آمد بی‌خبر مرد

مرا در کار او برگ ریا نیست

نمازم بر چنین شاعر روا نیست

چو فردوسی مسکین را ببردند

به زیر خاک تاریکش سپردند

در آن شب شیخ او را دید در خواب

که پیش شیخ آمد دیده پر آب

زمرد رنگ تاجی سبز بر سر

لباسی سبزتر از سبزه در بر

به پیش شیخ بنشست و چنین گفت

که ای جان تو با نور یقین جفت

نکردی آن نماز از بی نیازی

که می ننگ آمدت زین نانمازی

خدای تو جهانی پر فرشته

همه از فیض روحانی سرشته

فرستاد اینت لطف کار سازی

که تا کردند بر خاکم نمازی

خطم دادند بر فردوس اعلی

که فردوسی به فردوس است اولی

خطاب آمد که ای فردوسی پیر

اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر

پذیرفتم منت تا خوش بخفتی

بدان یک بیت توحیدم که گفتی

مشو نومید از فضل الهی

مده بر فضل ما بخل گواهی

یقین می‌دان چو هستی مرد اسرار

که عاصی اندک‌ست و فضل بسیار

گر آمرزم به یک ره خلق را پاک

نیامرزیده باشم جز کفی خاک

خداوندا تو می‌دانی که عطار

همه توحید تو گوید در اشعار

ز نور تو شعاعی می‌نماید

چو فردوسی فقاعی می‌گشاید

چو فردوسی ببخشش رایگان تو

به فضل خود به فردوسش رسان تو

به فردوسی که علیین‌ش خوانند

مقام صدق و قصر دین‌ش خوانند