گنجور

 
عطار

مگر می‌رفت آن دیوانه دل شاد

فتادش چشم بر بقال استاد

بدو گفتا که ای مرد نکو نام

شکرداری سپید و مغز بادام

چنین گفتا که دارم هر دو بسیار

ولیکن تا پدید آید خریدار

بدو دیوانه گفت آخر کجایی

چرا آن هر دو خوش را خوش نخایی

اگر این هر دو بفروشی بصد ناز

ازین هر دو چه خوشتر می‌خری باز

بیک یک دم که در زیر دل و جانست

که می‌داند که چه اسرار پنهانست

هزاران بحر پر اسرار کامل

بیک دم می‌توانی کرد حاصل

ترا این پند بس در هر دو عالم

که برناید زجانت بی خدا دم

اگر تو باز داری پاس انفاس

بسلطانی رسانندت ازین پاس

خدا را یاد کن تا کی ز اشعار

خموشی پیشه کن تا کی ز گفتار

اگرچه شعر در حد کمالست

چو نیکو بنگری حیض الرجالست

یقین می‌دان که هر حرف از کتابت

بتست و بت بود بی شک حجابت

کنون بیدار شو از خواب مستی

رها کن بعد ازین این بت پرستی

دریغا فوت شد عمری که یک دم

اگر گویی به ارزد هر دو عالم

مرا گر عمر بایستی خریدن

نبودی یک زمانم آرمیدن

همه عمرم اگر یک دم بماندست

همی دانم که صد عالم بماندست

چرا چندین سخن می‌بایدم راند

چو می‌دانم که می بربایدم خواند

بگو چندین سخن کی رانمی من

اگر یک حرف بر خود خوانمی من

اگر بودی ازآنجا رنگ و بویم

نبودی رنگ و بوی گفت و گویم

دریغا کانچ دانستم نکردم

غم خود وقت کار خود نخوردم

اگر صد سال پویم راه دین را

ندانم کرد استغفار این را

گر استغفار یک یک دم کنم من

ندانم تا بعمری هم کنم من

ولیکن چون خداوند کریم است

ببخشد گرچه این جرمی عظیم است

عجب نیست ار بفضل جاودانی

بیک بیتم ببخشد رایگانی