گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای ز درک کنه تو عاجز عقول عاقلان

اعقل عالم بوصف گفته لااحصی ازآن

عارفان را نیست بهره غیر حیرت زانکه هست

درکمال کبریای تو یقین ما گمان

کی برد عقل فضولی ره بکنه معرفت؟

قطره کی دارد خبر از قعر بحر بی کران؟

اعرف دوران حدیث ما عرفناک چو گفت

در ره تو لاف عرفان کی سزد از دیگران

در صفات ذات پاک تو زبانها جمله لال

خود نیاید بحر اوصاف تو در ظرف بیان

نیستی درجا و خالی نیست از تو هیچ جا

ذات تو باشدمنزه ازکم و کیف و مکان

گرد پیرامون ذاتت کی رسد انس و ملک

در کمال وصف تو چون حیرت آرد عقل و جان

خیره گردد دیده دل در شعاع مهر ذات

چون نشان یابد کسی از نور بی نام و نشان

چون اسیری شد فنا در پرتو روی تو یافت

از جمال نوربخش تو حیات جاودان

 
sunny dark_mode