گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شبی زشمع رخت بزم ما منور کن

مشام جان زسر زلف خود معطر کن

اگر بروی تو بندند در رقیبانم

بیا زراه نظرباز و جا بمنظر کن

بخور مجلس عشاق نیست عنبر و عود

به بزم انس از آنزلف عود و مجمر کن

مها زچهره رخشان بپوش روی قمر

بیا زپسته خندان کساد شکرکن

زنند لاف رعونت چو شاهدان چمن

تو سرو ناز بچم فخر بر صنوبر کن

شعاع طور تجلی زچشم مردم رفت

تو پرده برکش و آن جلوه را مکرر کن

اگر که عقل فریبت دهد که عشق مورز

نگار ساده بدست آر و می بساغر کن

و گر زخشکی زهدت بسر رود سودا

بیا بمیکده وز می دماغ جان تر کن

اگر هزار گنه گرده باشی آشفته

بیا و کسوت مهر علی تو در بر کن

کدورتی گر از آئینه بشرداری

دوباره طینت آدم زمی مخمر کن

شها معیشت درویش تو بسی تنگ است

زلطف روزی او را زنو مقرر کن