گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای ترک گر آزردن دلهات خیالست

آزردن عشاق زتیغ تو محالست

عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند

بس کشتن این طایفه ایدوست محالست

گر قصد بود قتل منت روی بگردان

چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست

پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است

سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست

حور است پری نه ملک و ماه فرشته

کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست

حور و پری این رسم ندانند و بکویند

یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست

گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء

اما زدهان تو نه یارای مقالست

رستم بگریزد زمصاف سپه عشق

مسکین دل سودا زده ما به چه حالست

آشفته نورزی بجز از عشق نکویان

هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست

جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست

جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست