گنجور

 
خواجوی کرمانی

ابروی تو طاق است که پیوسته هلالست

ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست

بر روی تو خال حبشی هر که ببیند

گوید که مگر خازن فردوس بلالست

پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید

وین طرفه که چشم سیهت ابن هلالست

آن دل که سفر کرده بچین سر زلفت

یا رب که در آن شام غریبان بچه حالست

هندو بچه ی خال سیاه تو بصد وجه

هندوچه ی بستان جمالست نه خالست

گفتم که خیال تو کند مرهم ریشم

لیکن چو نظر می کنم این نیز خیالست

مستسقی سرچشمه ی نوش تو بر آتش

می سوزد و چشمش همه در آب زلالست

گردن مکش ای شمع گرت در قدم افتد

پروانه ی دلسوخته چون سوخته بالست

امروز که مرغان چمن در طیرانند

مرغ دل من بی پر و بالست و بالست

نون شد قد همچون الفم بیتو ولیکن

بر حال پریشانی من زلف تو دالست

از دیده ی خواجو نرود گلشن رویت

زانرو که جمالت گل بستان کمالست