گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بیار ساقی از آن می بدان نشان که تو دانی

به کام تشنه ما ریز آنچنانکه تو دانی

خمار عشق ز سر کی رود برون از می

ز باده خانه لعلت بیار از آنکه تو دانی

من این دو بیت نوشتم ز شور مطرب مجلس

تو هم ز پرده نوایی بخوان چنانکه تو دانی

زمان نیک چه جویی و ساعت از پی قتلم

بریز خون مرا خوش به هر زمان که تو دانی

ز موی فرق میان تو فرق نتوان کرد

تفاوتی‌ست به یک مو و آن میان که تو دانی

اگر زبان تو لالست پیش اهل بلاغت

بگوی مدحت حیدر به هر زبان که تو دانی

به روز حشر که از پرده رازها به در افتد

بیا و راز مرا کن نهان چنان که تو دانی

نهان به معصیت آشفته و شده مداح

نهانیم تو بپوشان از آن عیان که تو دانی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اوحدی

نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی

گذر کنی ز بر من به نزد آنکه تو دانی

پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی

سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی

چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی

[...]

خواجوی کرمانی

ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی

بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی

چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی

نزول ساز در آن خرّم آشیان که تو دانی

چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت

[...]

حافظ

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت

به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را

[...]

محتشم کاشانی

رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی

زمین به بوس که منت در آن زمان که تو دانی

چو شرح حال تو پرسد ز محرمان به اشارت

بگو که قاصدم از جانب فلان که تو دانی

پس از نیاز به او عرض کن چنانکه نرنجد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه