گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تو ای غزال سرائی چرا غزل نسرائی

غمم زدل زنواهای زیر و بم نزدائی

توئی غزال سرائی غزل سرای تو چون من

روا نباشد اگردر سرای ما نسرائی

بگیر چنگ بچنگ و بکف بیار دف و نی

اصول ساز بقانون که بر نوا بفزائی

زناخن مژه ای زن بتا به تار دل من

که دل نوا کشد و بر نوای او بسرائی

غزل سرا و بکش ساغر و برقص و زجا خیز

که تا چو حور بجنت میان بزم برآئی

ادیب باش و ظریف و بگوی شعر و بخوان

که تا عزیز به چشم جهانیان بدر آئی

زشعر دلکش آشفته خوان مدیح علی را

که از بیان حقایق بسوی حق بگرائی

گره ززلف دو تا باز کن بمجلس انسم

که تا گره زدل عاشقان خود بگشائی

کنونکه لعل شکرخات هست قند نریزی

مباد آنکه سر انگشت خود زغصه بخوائی

چو هست آینه ات مظهر جمال جلالش

در آینه بنگر تا که خویشتن بستائی

 
sunny dark_mode