گنجور

 
عارف قزوینی

دل که در سایه مژگان تو فارغ بال است

گو ببین چشم بداندیش چه از دنبال است

داد از یک نگهی داد دل و بستد جان

وه چه بد بدرقه چشمت چه خوش استقبال است

صد پسر سام به گیتی اگر آرد تنها

تربیت آنکه ز سیمرغ بگیرد زال است

سعی جز در پی تکمیل معارف غلط است

ملت جاهل محکوم به اضمحلال است

مستقل نیست دو کس در سر یک رأی ولی

سر هر برزن و کو صحبت از استقلال است

تا بداخلاقی و اشرافی فرمانفرماست

تا ابد حالت ایران به همین منوال است

نفسِ آخرِ این ملّتِ محکوم به مرگ

در شمار است بدافتاده و بداحوال است

عارف این خانه کند تربیت جغد کجا

جای همچون شفقی مرغ همایون‌فال است

 
 
 
صائب تبریزی

در بهاران سر مرغی که به زیر بال است

از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است

هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد

آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است

چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را

[...]

سلیم تهرانی

شعله ی شوقم و از شرم زبانم لال است

صد شکایت به لبم از گره تبخال است

نشود دور سرم از قدم جلوه ی او

حلقه ی گوش من از سلسله ی خلخال است

بهر هر کار به ما مشورتی می باید

[...]

بیدل دهلوی

آگاهی و افسردگی دل چه خیال است

تا دانه به خود چشم‌گشوده‌ست نهال است

آیینهٔ‌گل از بغل غنچه برون نیست

دل‌گر شکند سربسر آغوش وصال است

حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد

[...]

ملک‌الشعرا بهار

حضرت آقا خوش باشکه فالت فال است

از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است

هرکه آقاست نکو طالع و خوش اقبالست

گه نمایندگی مجلس و قیل و قال است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه