گنجور

 
عارف قزوینی

مرا هجرت کشد آخر نهانی

خوش است آن مرگ از این زندگانی

تنم رنجور و جان بیمار، وقت است

اگر رحم آوری بر ناتوانی

به مرغان چمن گویند بر من

قفس تنگ است از بی‌هم‌زبانی

تو در چاک گریبان صبح داری

در ازای شب هجران چه دانی

شکیبایی ز عشق از عقل دور است

کجا از گرگ می‌آید شبانی

برو پند جوانان گوی ناصح

که پیرم کرد عشق در جوانی

سگ کویت مرا پر کرد دنبال

چه می‌خواهد ز یک مشت استخوانی

به جز عارف جفا با کس نکردی

تو هم پیداست کز عاجزکُشانی

 
 
 
دقیقی

دریغا میر بونصرا دریغا

که بس شادی ندیدی از جوانی

ولیکن راد مردان جهاندار

چو گل باشند کوته زندگانی

کسایی

به جام اندر تو پنداری روان است

و لیکن گر روان دانی روانی

به ماهی ماند ، آبستن به مریخ

بزاید ، چون فراز لب رسانی

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کسایی
عنصری

شکفته شد گل از باد خزانی

تو در باد خزانی بی زیانی

همه شمشاد و نرگس گشتی ای دل

چه چیزی مردمی یا بوستانی

ز بوی موی پیچان سنبلی تو

[...]

ابوالفضل بیهقی

دریغا میر بونصرا دریغا

که بس شادی ندیدی از جوانی‌

و لیکن راد مردان جهاندار

چو گل باشند کوته زندگانی‌

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه