گنجور

 
انوری

خدایگانا نزدیک شد که صبح ظفر

زظل گوهر چترت شود سیاه وسفید

ایا وجود ترا فیض جود واهب کل

به عمر ملک سلیمان و نوح داده نوید

تویی که سایه عدلت چنان بسیط شده

که رخنه کردن آن مشکل است برخورشید

نهیب رزم تو بگسست جوشن بهرام

شکوه بزم تو بشکست بربط ناهید

شود چو غنچهٔ گل چاک ترک دشمن تو

گرش به نام تو بر سر زنند خنجر بید

برد یمین ترا سجده خامهٔ تقدیر

دهد یسار ترا بوسه خاتم جمشید

بدان خدای که خورشید آسمان را داد

جوار سکنهٔ بهرام و حجرهٔ ناهید

بدان خدای که در کارگاه صنعت کرد

رخ سیاه مه از نور آفتاب سفید

که در مفارقت بازگاه چون فلکت

مرا ز سایه به خورشید عمر نیست امید